مهرسامهرسا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

مهرسای مامان و بابا

مهرسا وارد 6 ماه شد

با سلام به همه دوستان عزیز امروز چهارم خرداد 1390 هستش - مهرسا جونم خوابیده آخه دیشب ساعت یک خوابید. تا صبح هم یه سه چهار باری بیدار شد. فعلا خوابه ولی فکر کنم کم کم دیگه بیدار شه. مهرسای من امروز 5 ماهش تموم شد و وارد شش ماه میشه. روزا داره تندتند میگذرن و نی نی ها بزرگ میشن- دلم برای روزایی که تازه به دنیا اومده بودی و خیلی کوچولو بودی تنگ شده.   ...
4 خرداد 1390

بدون عنوان

اینم مهرسا وقتی برای اولین بار با کالسکه بردیمش پارک- اینجا یه کم خواب تشریف داشتن. ...
22 ارديبهشت 1390

جدا شدن مهرسا موقع خواب از بابا و مامان

خب مامانی بالاخره بزرگ شدی و باید کم کم عادت کنی جدا از مامان و بابا بخوابی. الان حدود یه هفته ای میشه که شبا میزارمت تو تختت بخوابی. از همون اولم راحت خوابیدی تو جات. فقط کار مامان سخت شده که هی باید بلند شه شبا بیاد از تو تخت بلندت کنه بهت شیر بده خوبیش اینه که تخت تو و ما توی یه اتاقه و مامانی مجبور نیست مسافت زیادی رو طی کنه       ...
22 ارديبهشت 1390

لالایی های مامانی برای مهرسا

لالا لالا گلم باشی تو درمون دلم باشی بمونی مونسم باشی بخوابی از سرم واشی اینو برای موقعی نوشتم که با گریه هات نمیزاری مامانی استراحت کنه یا به کاراش برسه لالایی لالایی ماه و مهتابه لالایی مونس خوابه لالایی قصه گل هاست پر از آفتاب پر از آبه لالایی رسم و آیینه لالایی شعر شیرینه روون و صاف و ساده زلال مثل آیینه لالایی میگه یک شب هم کسی تنها نمیمونه لالایی آسمون داره گل و رنگین کمون داره توی چشمون زیبایش نگاهی مهربون داره بخون لالایی و خوش باش بدون که عمر غصه کوتاهه   ...
19 ارديبهشت 1390

اولین فرنی

پریروز از نمایشگاه کتاب یه کتاب خریدم به اسم آشپزی کودکان. توش نوشته که اگه دیدید بچه های 4 تا 6 ماه دستشونو میخورن و دست شما رو میگیرن و میخوان بخورن و وقتی شما چیزی میخورید آب دهنشون سرازیر میشه بدونید آماده غذا خوردنه. ماشاا... مهرسای ما هم که تمام این علامتا رو داره. خدا نکنه چیزی بخوای بخوری اینقدر مظلومانه به دست و دهنت نگاه میکنه که غذا تو گلوت گیر میکنه. نمیدنم چرا ه چایی اینقدر علاقه داره بچم- همچین به لیوانی که تو دستمونه و بالا پایین میره با دهن باز نگاه میکنه که شرمنده میشی. خلاصه توی این کتاب نوشته که یه کم فرنی رو بزارید روی انگشتتونو بزارید توی دهن شیرخوار. اگه میک زد و خورد که بهش غذا بدید اگر داد بیرون که هنوز زوده. منم ی...
18 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

مهرسای مامان خیلی شیطون شده- خدا نکنه بزاریش و بری به کارات برسی. کلی جیغ میزنه تا بیای بالا سرش اونموقغ نگات میکنه و میخنده بعد زبونشو درمیاره و تف میده بیرون، کلی دست و پا میزنه که یا بغلش کنی یا بشینی باهاش بازی کنی. توی کریر هم که نمیمونه خودشو میکشه جلو گردنشه میاره بالا میخاد بشینه. دیروز واسه پنج دقیقه گذاشتمش تو روروئک به من نگاه میکرد و میخندید. وروجک توی تختشم نمیمونه فقط دوست داره بشینه. هرچی بهش میگم آخه خانمی زیاد نشستنم برات خوب نیست به کمرت فشار میاد اما کو گوش شنوا. پاهاشو فشار میده رو زمین و کمرشو میاره بالا و بغض میکنه که بغلش کنیم. توی بغلم یا دستتو میگیره میخوره یا دست خودشو. کلی هم با خودش حرف میزنه. ...
14 ارديبهشت 1390

واکسن چهارماهگی

امروز چهار اردبیهشت 1390، مهرسای گلم چهارماهش تموم شد و به سلامتی وارد پنج ماه شد. امروز بردمت خانه بهداشت و واکسن سه گانه زدی و قطره فلج اطفالت هم بهت دادن- واکسن که زدن اولش گریه کردی اما بعد تو بغل مامانی شیرین خوابت برد- خونه هم اومدی کلی بازی کردی و خندیدی بعد من کمپرس یخ گذاشتم روی پات- بعدم قطره استومینفن دادم بهت خوردی و خوابیدی. قربونت برم که اینقدر آروم و صبوری . ...
4 ارديبهشت 1390

روزی که تو اومدی

روزی که تو اومدی اولین نفری که دیدت مامانی شیرین بود, آخه اونم توی اتاق عمل کنار ما بود- بعد از اون مامان فاطمه و بابا سعید بودن که دیدنت, آخر سرهم من- آخه بیهوش بودم. اما وقتی بهوش اومدم تورو گذاشتن توی بغلم که بهت شیر بدم - با اینکه خیلی درد داشتم اما از ته دل خدارو شکر میکردم که یه دختر سالم و خوشگل به ما داده- تو 3کیلو وزنت بود و 48سانتی متر قدت. تا دیدمت گفتم شبیه دایی نویدی. هرکی اونروز دیدت همینو گفت- (البته الان که بزرگتر شدی همه میگن شبیه بچگیای بابا سعیدی ). خلاصه اینکه خیلی کوچولو بودی حتی بابا سعیدم میترسید بغلت کنه، اینم دایی نوید که بالا سرت نشسته بود . دایی نوید خیلی دوستت داره، همش منتظر بود که تو زودتر به دنیا بیای. ...
29 فروردين 1390