مهرسامهرسا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

مهرسای مامان و بابا

بدون عنوان

پریروز بردمت دکتر مامانی، وزنت 6.500 و قدت 55 سانتی متر شده- خدارو شکر دکتر گفت همه چیت عالیه. بهم گفت ازین به بعد مواظب باشم چون تو کم کم شروع میکنی به غلت زدن و چرخیدن. نباید تنها بزارمت روی جاهای بلند مثل تخت- چون ممکنه ازون بالا خودتو بندازی پایین...جدیداً هم که هرموقع تنهایی کلی غرغر میکنی تا یکی بیاد باهات بازی کنه و حرف بزنه- پاهاتو فشار میدی رو زمین شکمتو میدی بالا تا بلندت کنم قربونت برم عزیزم که داری بزرگ میشی. این عکستم وقتی از دکتر برگشتیم ازت انداختم- لباساتو عوض کردم و گذاشتمت توی کریرت تو هم خودتو برام لوس کردی تا بغلت کنم. ...
24 فروردين 1390

بدون عنوان

خانمی کم کم داری یاد میگیری اسباب بازیهاتو بگیری تو دستت البته هنوز نمیتونی محکم نگهشون داری- با کمک من میگیری دستت و سریع هم میبری سمت دهنت و با زبونت میخوای تست کنی ببینی   چیه! ...
24 فروردين 1390

ممنونم خدا

"می گن دختر ناموس خداست دست هرکسی نمی ده . فقط به اونهایی می ده که خیلی دوسشون داره"     شکرت خدا که مهرسا رو به ما دادی       ...
24 فروردين 1390

خنده های خوشگل

عزیز دلم امروز خیلی خوش خنده شدیا, البته تو خیلی وقته که وقتی باهات حرف میزنم و بازی میکنم میخندی اما امروز خنده هات فرق داشت شیرین تر شده بودی مامانی- دیشب که تا 2:30 بیدار بودی اما به جاش یه کله تا 5 صبح خوابیدی و گذاشتی مامانی هم یه کم بخوابه . صبح که بیدار شدی تا بهت گفتم سلام صبح بخیر عزیزم یه خنده خوشگل و طولانی بهم تحویل دادی وااااااااااای که چقدر دلم میخواست بچلونمت عسسسسسسسسسسل     ...
20 فروردين 1390

زردی

بعد از اینکه دکتر ناطقی معاینت کرد فهمیدیم که زردی داری و قرار شد وقتی بردیمت خونه دستگاه photo home بیاریم و تورو بزاریم توش- وقتی که مامانی شیرین و مامان فاطمه لختت کردن و چشماتو بستن که بزارنت توی دستگاه من کلی گریه کردم- اونا هم پا به پای من. هم منو دلداری میدادن هم خودشون گریه میکردن.   ...
20 فروردين 1390

واکسن دوماهگی

سلام مهرسای گلم ، امروز وارد سه ماه شدی عزیزم. باورم نمیشه انگار همین دیروز بود که تورو توی بیمارستان گذاشتن توی بغلم.   عزیز دلم دیروز بردمت مرکز بهداشت تا واکسن دوماهگیت رو بزنن- خانم دکتره به من گفت پاهاتو نگه دارم تا تکون نخوری چه گریه ای میکردی کم مونده بود منم پابه پات باهات گریه کنم- اما وقتی کار خانم دکتر تموم شد توهم به یه خواب عمیق رفتی انگار نه انگار که الان داشتی گریه زاری میکردی- وقتی رسیدیم خونه اول قطره استامینوفن بهت دادم تا تب نکنی بعدشم کمپرس یخ گذاشتم روی پات ولی مگه گذاشتی یه سره گریه کردی منم مجبور شدم کمپرسو از رو پات بردارم- شیرتو دادم و خوابوندمت- هروقت بیدار میشدی کلی گریه میکردی منو بابا سعید آر...
4 اسفند 1389

برای مهرسای عزیزم

سلام مهرسای خوشگلم. امروز که دارم شروع به نوشتن این مطالب میکنم پنجشنبه 28بهمن 89 ساعت 14:48 دقیقه بعدازظهره و تو امروز 54 روزته- یه ساعتی میشه که از حموم اومدی و خوابی- منم تصمیم گرفتم تا بیدار نشدی یه چیزایی بنویسم. عزیز دلم زودتر از اینا میخواستم یه وبلاگ برات بسازم اما فرصت نشد اما حالا که وقت دارم دست به کار شدم . این وبلاگ رو درست میکنم تا بعدها خاطرات منو بابایی رو بخونی و بدونی که چقدر برامون مهمی و شایدم خودت بخوای چیزی بهشون اضافه کنی عزیزم........ ...
28 بهمن 1389