مهرسامهرسا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

مهرسای مامان و بابا

واکسن دوماهگی

سلام مهرسای گلم ، امروز وارد سه ماه شدی عزیزم. باورم نمیشه انگار همین دیروز بود که تورو توی بیمارستان گذاشتن توی بغلم.   عزیز دلم دیروز بردمت مرکز بهداشت تا واکسن دوماهگیت رو بزنن- خانم دکتره به من گفت پاهاتو نگه دارم تا تکون نخوری چه گریه ای میکردی کم مونده بود منم پابه پات باهات گریه کنم- اما وقتی کار خانم دکتر تموم شد توهم به یه خواب عمیق رفتی انگار نه انگار که الان داشتی گریه زاری میکردی- وقتی رسیدیم خونه اول قطره استامینوفن بهت دادم تا تب نکنی بعدشم کمپرس یخ گذاشتم روی پات ولی مگه گذاشتی یه سره گریه کردی منم مجبور شدم کمپرسو از رو پات بردارم- شیرتو دادم و خوابوندمت- هروقت بیدار میشدی کلی گریه میکردی منو بابا سعید آر...
4 اسفند 1389

برای مهرسای عزیزم

سلام مهرسای خوشگلم. امروز که دارم شروع به نوشتن این مطالب میکنم پنجشنبه 28بهمن 89 ساعت 14:48 دقیقه بعدازظهره و تو امروز 54 روزته- یه ساعتی میشه که از حموم اومدی و خوابی- منم تصمیم گرفتم تا بیدار نشدی یه چیزایی بنویسم. عزیز دلم زودتر از اینا میخواستم یه وبلاگ برات بسازم اما فرصت نشد اما حالا که وقت دارم دست به کار شدم . این وبلاگ رو درست میکنم تا بعدها خاطرات منو بابایی رو بخونی و بدونی که چقدر برامون مهمی و شایدم خودت بخوای چیزی بهشون اضافه کنی عزیزم........ ...
28 بهمن 1389

55روزگی

جمعه خونه عمه ساناز دعوت بودیم, آخه تولدش بود. لباس خوشگلایی که من وبابا سعید پنجشنبه برات خریده بودیمو تنت کردم - چقدر بهت میومد عروسکم- ابوالفضل پسر دایی بابا سعیدم اونجا بود و همش دور وبرت میچرخید دلش میخواست باهات بازی کنه   اینم ابوالفضل پسردایی بابا سعید ...
20 بهمن 1389

اولین پستونک خوردن مهرسا

عسلم اولین باری که پستونک گذاشتم تو دهنت سریع گرفتی و دستاتو مشت کردی و شروع کردی به خوردن منم تندی ازت عکس گرفتم- ولی نمیدونم چرا الان هرکاری میکنم دیگه پستونک و شیشه نمیگیری!!!!!!!!!!   ...
15 تير 1389