شش ماهگی
مهرسا جونم سلام، بالاخره بعداز چند روز تاخیر اومدم. آخه اینقدر شیطون شدی که به مامانی مهلت نمیدی بیاد به وبلاگت سر بزنه که. جمعه دو هفته پیش یعنی 6 خرداد بله برون دایی نوید بود. اوایل مجلس مثل خانما رو پای مامانی نشسته بودی اما زمان حرفای جدی رسید شما هوس کردی به مناسبت اون شب و به افتخار دایی جونت یه دهن آواز بخونی. حالا نخون کی بخون. انگار خیلی از صدات خوشت اومده بود که ول کن قضیه نبودی و خلاصه شده بودی نقل مجلس. دیگه همه حواسشون به تو بود و منتظر بودن ببینن خانمی کی دست از جیغ و هوار کشیدناش برمیداره. بالاخره یکی از اقوام عروس خانم اومد و تو رو از بغل من گرفت و برد سمت خودشون کلی قربون صدقت رفتن و دست به دست چرخوندنت که یه دفعه زدی زیر ...
نویسنده :
مامانی
18:42