مهرسامهرسا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

مهرسای مامان و بابا

شش ماهگی

مهرسا جونم سلام، بالاخره بعداز چند روز تاخیر اومدم. آخه اینقدر شیطون شدی که به مامانی مهلت نمیدی بیاد به وبلاگت سر بزنه که. جمعه دو هفته پیش یعنی 6 خرداد بله برون دایی نوید بود. اوایل مجلس مثل خانما رو پای مامانی نشسته بودی اما زمان حرفای جدی رسید شما هوس کردی به مناسبت اون شب و به افتخار دایی جونت یه دهن آواز بخونی. حالا نخون کی بخون. انگار خیلی از صدات خوشت اومده بود که ول کن قضیه نبودی و خلاصه شده بودی نقل مجلس. دیگه همه حواسشون به تو بود و منتظر بودن ببینن خانمی کی دست از جیغ و هوار کشیدناش برمیداره. بالاخره یکی از اقوام عروس خانم اومد و تو رو از بغل من گرفت و برد سمت خودشون کلی قربون صدقت رفتن و دست به دست چرخوندنت که یه دفعه زدی زیر ...
21 مرداد 1390

اولین مسافرت مهرسا

بالاخره موفق شدیم بعد از چند وقت یه مسافرت بریم. با این تفاوت که این دفعه مهرسای نازنازی هم همراه ما بود. هرچند یه جاهایی نمیذاشت درست حسابی بگردیم ولی خب بازم خوش گذشت. توی راه رفت بودیم که خواستیم یه جا غذا بخوریم. اولش بازی میکرد و میخندید خانم اما به محض اینکه غذامونو گذاشتن روی میز گریه های مهرسا خانم هم شروع شد. من یه قاشق خوردم و رفتم مهرسا رو از مامانم گرفتم و بردم توی ماشین تا به خانم شیر بدم. بابا سعید هم که غذاشو نصفه خورد و غذای منم اوردن توی ماشین اما سرد شده بود و بهم نچسبید. حسرت یه کته کباب به دلمون موند. اینم مهرسا خانم قبل از آوردن غذاها ( خوشحال و خندون)           ...
21 مرداد 1390

سفر به اصفهان

سلام- بالاخره بعداز چند وقت تونستم بیام و وبلاگ مهرسا جونمو آپ کنم.آخه یه دو سه روزی نبودیم و رفته بودیم اصفهان خونه عمو مصطفی عموی بابا سعید. حسابی بهمون خوش گذشت. ( دست عمو و زن عمو و بچه ها درد نکنه)- اینجا یه پارکی بود کنار پل خواجو نمیدونم اسمش چی بود. یادم رفته :-)  اینجا هم آخرین روزی که اصفهان بودیم پارک صفه   اینم مهرسا و هلیا دختر عمو مصطفی یک سال و هفت ماهشه خیلیم شیطون بود وقتی میومد سمت مهرسا همه باید چهار چشمی مواظب می بودیم که بلایی سر مهرسا نیاره ...
19 مرداد 1390

مریضی مهرسا

عسلم باز هم مریض شدی و حال نداری، یه چند روزی هست که سرما خوردی  - وقتی سرفه میکنی و از سرفه هات اذیت میشی و گریه میکنی دل مامانی کباب میشه برات عزیزم. همچین خودتو مظلوم میکنی و به آدم نگاه میکنی که دل سنگ برات آب میشه.دیگه زیاد حوصله بازی نداری زود خسته میشی میخوای بخوابی. تا حالا دوبار بردمت دکتر.ولی باز خدارو شکر که دیگه تب نداری و فقط سرفه هاته که اذیتت میکنه. ایشالا زودتر خوب خوب بشی تا  زودتر شیطونیات شروع شن. آخه نمیدونی وقتی مریض و بیحالی ما چقدر ناراحت میشیم حاضریم شیطونی کنی و شلوغ کنی تا اینکه خسته و کسل و بیحال بیفتی عسلم.........         ...
19 مرداد 1390

بدون عنوان

مهرسای خوشگل مامان و بابا تقریبا از جمعه دیگه خودش میتونه بشینه بدون اینکه پشتش چیزی بزاریم. (اما هنوز نمیتونه روی سینش بلند بشه یا روی دستاش . تا غلت میزنه شروع میکنه به گریه تا بلندش کنیم).ولی وقتی میشونیمش کلی حال میکنه و نگاه میکنه به ما و میخنده، با کنجکاوی دستای خودشو نگاه میکنه بعد به دستای ما نگاه میکنه و میخواد بگیره بزاره توی دهنش. تقریبا همه چی بهش میدیم کم کم که بخوره- غذای اصلی خودش که سوپ و حریره بادوم و فرنی آرد برنجه- اماگاهی از غذای خودمون هم یه کم له میکنم و بهش میدم- مثل ماهی، مرغ، سیب زمینی- بستنی هم میخوره- ماست هم خیلی دوست داره. خلاصه دخترمون کلی شکموئه. مهرسا سر سجاده ( عاشق این تسبیح رنگی رنگی منه) ...
20 تير 1390

واکسن شش ماهگی

مهرسای ناز مامانی امروز شش ماهش تموم شد و واکسن شش ماهگیشم زد. قربونت برم چقدر گریه کردی. ولی توی بغل بابا سعید که رفتی آرومتر شدی و بعدشم توی ماشین اومدی تو بغل خودم بهت شیر دادم و خوابیدی. امروز صبحم به طور رسمی غذای کمکیتو شروع کردم اونم با چندتا قاشق فرنی آرد برنج. دکتر گفته از روزی یه قاشق مرباخوری شروع کنم اما شما که طاقت نداری عزیزم مجبورم بیشتر بهت بدم آخر سرم قاشقتو میگیری و شروع میکنی به خوردن اون!!!!   ...
20 تير 1390

تولد بابا سعید

فردا تولد بابا سعیده. اما میخوام امشب بنا به دلایلی براش تولد بگیرم. یه مهمونی کوچیک فقط خانواده هامون باشن. هرسال میرفتیم شام بیرون اما امسال میخوام خودم غذا درست کنم و کیک بگیریم و توی خونه یه مهمونی خودمونی بگیریم- خدا کنه فقط غذامو دسرم خراب نشه و آّبروم نره . آخه بار اولمه که اینجوری دارم مهمونی میگیرم دیروز برات یه لباس کفشدوزکی خریدیم میخوام امشب تنت کنم خدا کنه اندازت باشه. آخه موقع خرید همرامون نبودی.     ...
25 خرداد 1390

روز پدر مبارک

    فردا روز تولد حضرت علی (ع) و روز پدره- من و مهرسا اومدیم تا از همینجا روز پدر رو به بابا سعید جونی تبریک بگیم. بابا سعید ایشالا همیشه سالم و سلامت باشی تا سه تایی همیشه روزای خوبی رو کنار هم داشته باشیم.دوستت داریم روزت مبارک   ...
25 خرداد 1390