مهرسامهرسا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

مهرسای مامان و بابا

باغ کردان

دو روز تعطیلی این ماهو دسته جمعی رفتیم باغ کردان، مهرسا جونم حسابی بهش خوش گذشت و تو اون هوای خنک آب بازی کرد با جوجوا بازی کرد،ادای بوقلمونارو درمیورد، هرکی نوبتی با مهرسا بازی میکرد که بچم حوصلش سر نره مخصوصا زندایی شیوا و مامان شیرین. پارسال همین موقع ها هم رفته بودیم باغ با این تفاوت که مهرسا جونم کوشولوتر بود و دیگه ورجه وورجه نداشت. پارسال خرداد 90 باغ کردان امسال خرداد 91 باغ کردان قربونش برم اینقدر بزرگ و خانم شده دختر گلم این چند وقتم همش بخاطر دندونات تب داشتی دوتا دندون آسیابت زده بیرون- الان مهرسا جونم ده تا دندون دراورده برای هر دندونم کلی اذیت میشه و لاغر. ...
16 خرداد 1391

دایره لغات مهرسا

با: آب دووو:دوغ جیر: شیر تایی: چایی دیش دیش: کشمش دوده:گوجه بااوم: بادوم تی دی: سی دی دو: توپ با:بادکنک ای: نی نی دودو: جوجو باا: پا دَ: دست بو:مو دوش: گوش بَب:لب بابا: بابا دَیی: دایی تیف:کیف دُل:گُل بااااا: پارک اَ: عکس دَ:رفت دَدَ: دَدَ تو:کو؟ مو: موز کلاغه میگه: با با ببعی میگه: بَ بَ پیشیه میگه:بَ اووووو (همزمان چشماتم ریزمیکنی) هاپوئه میگه: باب باب باب اًاوووووووو: الو دَده: بده تَ او شو: تموم شد داده: داغه تَده:سرده ببوم: حموم مهرسا  چشمک میزنه بوس میفرسته بابای میکنه نینای نینایشم داره پیشرفت میکنه- تاتی کردنش بهتر شده خودش راحت بلند میشه و مسافت بیشتری ...
9 خرداد 1391

قرار نی نی سایتی

  پنجشنبه 14-02-91 ساعت 4:30 اولش همه نی نیها آروم و خندان بودن از راست به چپ:( پرهام، مهرسا، امیرعلی، دینا، نورا) ولی آخراش دیگه همشون تقریبا شاکی بودن. مخصوصا مهرسا، امیرعلی و دینا متاسفانه نگهبانای پارک اجازه ندادن عکس بیشتری از بچه ها بندازیم اینارو هم یواشکی انداختیم! بعداز یه گردش نی نی سایتی   ...
17 ارديبهشت 1391

اولین قدمهای مهرسا

دوشنبه 91/01/21 دختر ناز مامانی، یه مدت همه نگران بودن که چرا مهرسا تو راه رفتن تنبله و روی زانو یا چهار دست و پا راه میره. شماهم برای اینکه ثابت کنی دختر زرنگ مامان و بابایی از روز بعداز 13 بدر تلاش میکنی تاتی بری از دوقدم شروع کردی تا دیروز که 10 قدم تاتی اومدی و خودتو انداختی تو بغل مامانی. هردوتامون کلی ذوق کردیم عزیز دلم. بابا دختر ما اصلا تنبل نیست فقط یه کوچولو میترسید تنهایی راه بره که اونم با کمک مامان و بابا و مادر بزرگ و پدربزرگ و عمه و دایی بالاخره ترسش داره میریزه. ...
21 فروردين 1391

سال نو مبارک

امسال دومین سالی بود که مهرسا خوشگلم کنار ما بود-قبل از سال تحویل من و بابایی آماده شدیم ولی مهرسا برعکس همیشه که سحرخیزه و زودتر از همه بیدار میشه هرکاری کردم که بیدار شه و لباس بپوشه بشینه سر هفت سین انگار نه انگار هرچی صداش کردم بیدار نشد- مجبور شدم تو خواب بغلش کنم و بیارمش سر سفره، ولی خودش با صدای تلویزیون کم کم بیدار شدو با همون موهای ژولی پولی نشست تو بغل مامانی و میخواست شمعارو فوت کنه!!!! پارسال که نشد کنار هفت سین عکس بگیریم امسالم اینقدر ورجه وورجه میکرد بازم عکس درست حسابی نشد بگیریم چون همش باید خانمو کنترل میکردیم که میز هفت سینو بهم نریزه. این هفت سینمون مهرسا در حال عیدی گرفتن از بابا سعید اینم مهرسا کنا...
16 فروردين 1391

تقویم سال91

اینم تقویمای سال 91 که برای مهرسا جونم درست کردم تقویم مهرسا تقویم دینا و مهرسا ...
17 اسفند 1390

عکسهای آتلیه

بالاخره بعداز یک ماه و بیست و پنج روز عکسای آتلیه مهرسا جونم حاضر شد. دیروز رفتیم آتلیه و عکسا رو گرفتیم. اینم نتیجه کلی بالا و پایین پریدن و شکلک دراوردن برای مهرسا خانم   ...
27 بهمن 1390

جشن تولد مهرسا

اینم از جشن تولد مهرسا که پنجشنبه هشت دی برگزار شد. کیک تولد مهرسا مهرسا و هدایاش مهرسا و میز شام بدون شرح!!!!!! ...
25 بهمن 1390
10263 0 10 ادامه مطلب

مهرسا و اولین برف بازیش

شنبه صبح اول بهمن بابا سعید زنگ زد و گفت بیرونو دیدی؟ منم گفتم چه خبره مگه ؟گفت برو از پنجره نگاه کن ببین چه برفی اومده. مهرسا رو بردارو برید بیرون تا برفو ببینه :-) ساعت 11 بابایی منوچهر اومد خونه و من و مهرسا رو برداشت برد پارک تا مهرسا اولین برف زندگیشو ببینه.بچم تا وارد پارک شدیم کلی ذوق کرد و دست و پا زد.     راستی مهرسا جونم چند وقته که شما بعضی چیزارو به اسم میشناسی و خودتم اسمشونو میگی البته به زبون خودت مثلاً به قیچی میگی قیتی به جوجه میگی دودو به لامپ میگی بامپ به بابا بعضی وقتا میگی بابا بعضی وقتا هم میگی بابو مامانی رو به اسم صدا میکنی نمیگی مامان میگی ددی یعنی شادی به بادکنک میگی با ...
19 بهمن 1390

تولدت مبارک عزیزم

امروز 4 دی ماه 90هستش. اولین سال تولد مهرسای عزیزم یکسال پیش همچین روزی من روی تخت بیمارستان بودم و مهرسای قشنگم تو بغلم، چه لحظه نابی بود اون لحظه، با تمام دردی که داشتم وقتی بهت نگاه میکردم آرامش میگرفتم و خدارو شاکر بودم که مارو لایق پدر و مادر بودن دونست و تو فرشته پاک و معصوم رو به ما داد. این یکسال مثل برق و باد گذشت. لحظات شیرین با تو بودن به ما اجازه نداد که گذر زمان رو حس کنیم. از لحظه لحظه اش لذت بردم. هرروز شاهد بزرگ شدنت بودم و هر حرکتت، هر نگاهت ،هر خندت، هر گریه ای که میکردی و هرچیز تازه ای که یاد میگرفتی توی ذهن من ثبت میشد. مهرسای گلم الان که دارم برات مینویسم شما  خوابی عزیزم، آخه یه کم حال نداری. سرما خوردی از دی...
7 دی 1390